Saturday, January 5, 2013

خاطرات امارات : شبی در صحرا

چند شب پیش مهمون داشتم یکی از دوستان که خانوادش تازه رفته بودن ایران
نشسته بودم تخته باز میکردم که یهو گفت چند شب پیش رفته بوده صحرای نزدیک خونشون میگفت خیلی باحال بوده و هوا هم خیلی خنک بوده
گفتم اونجا که بچه بازیه یادم بنداز یه بار ببرمت یه خیابونی که از وسط صحرا میگذره چراغ هم نداره هوا هم حسابی خنک
گذشت و بعد از شام پنجره باز کردم دیدم چه بادی خنکی میاد یهو زد به سرم که الان پاشو بریم اونجا الان یخ بندونه
خلاصه دو تا کاپشن برداشتم و زدیم بیرون گفت با ماشین من بریم شاسی بلنده راحت میریم گفتم نمیخواد با سواری من هم میشه رفت 
ولی نمیدونم چی شد زد به سرم با اون یکی ماشینم رفتیم اون یکی شاسی بلند هست ولی شاسی بلند واقعی نیست بیشتر شبیه هاچ-بک
خلاصه رفتیم بعد از یه ساعت رسیدیم به مقصد گفتم این که سواری نیست بزار حداقل بریم تو خاکی
رفتن همانا و از صحرا سر دراوردن همانا
خواستیم از مسیری که امدیم برگردیم که تو جی پی ای دیدم یه خیابون جلومونه گفتم بادا باد بزار بریم
همینجور که از بین تپه های شن میرفتیم رسیدیم به یه جای که اونور تپیه خیلی گود بود و نمیشد رفت دو و سه تا دور زدم تا یه رد لاستیک پیدا کردم خیلی شاد داشتم رد جدید رو دنبال میکردیم به امید رسیدن به خیابون که دیدم ای دل غاقل این که رد لاستیک خودمون بود دیگه زده بود به سرم ساعت 1 نصفه شب شده بود و من ساعت 7 باید میرفتم سره کار
زدم به سیم آخر رفتم رو تپه و همون بالا معلق شدم :)
به قدری بد گیر کرده بودیم که در ماشین باز نمیشد از پنجره امدیم بیرون دیدم هیچ راهی نیست به جز رنگ زدن به پلیس
اینجا اگر تو صحرا گیر کنی یا گم بشی پلیس با یه ماشین مخصوص که مال شرکت خصوصی هست میاد و به دادت میرسه و البته اون ماشین مخصوص 400 درهم شارژ میگیره و اگر نتونن با مختصات پیدات کنن هلیکوپتر میفرستن
هیچی دیگه زنگ زدم به پلیس مختصات رو دادم گفت ما وقتی هوا روشن شد میایم یعنی ساعت 7 حالا ما نه بنزین داشتیم و نه آب خوردن
همینجور در سکوت صحرا نشسته بودیم که تلفن که آنتن نمیداد زنگ خورد یه پلیس بود که گفت من دارم میام
خلاصه با هزار مصیبت مارو پیدا کرد تا از ماشین پیاده شد گفت منو یادت میاد گفتم نه والا گفت یه سال پیش با همین ماشین فلان جا با اون رفیقت که مو بلند بود گیر کرده بودی :) (البته اون سری تقصیره من نبود اون رفیق احمقم داشت رانندگی میکرد )
مارو کشید پایین راهی شدیم به سمت جاده گازشو گرفته بود از روی تپه ها میپرید یه جا که ظاهرا اون سمت تپه خیلی گود بوده زد روی ترمز و دنده عقب گرفت که دور بزنه من یه تپه عقب تر وایساده بودم تا این بره و من دنبالش برم که دیدم داد میزنه مهدی ماشین بزار و بیا آقا بدو بدو رفتم دیدم ماشینش بین تپه ها کجکی گیر کرده و هرلحظه ممکنه چپ کنه
شروع کردیم جای ماشین رو امن کنیم که یه وقت چپ نشه بعد من سعی کردم بکشمش بیرون که طناب پاره شد
حالا میخواست بیسیم بزنده کمک که بیسیم هم آنتن نمیداد
هیچی مجبور شدیم تا صبح بشینیم ببینم دروبر چه خبره
هوا داشت روشن میشد دیدیم اونور تپه دیگه خاکی صاف یهو یه پاترول با سرعت هرچی تمام تر از اونجا رد شد اینا هم هرچی آژیر زدن یارو نشنید خلاصه به من گفت بشین با هم بریم دنبالش بلکه کمکمون کنه حالا مگه بهش میرسیدم ؟
تا رسیدیم به یه گیت (اینجا دور تمام صحرا ها فنس میکشن تا شتر ها بیرون نیان فقط چند تا گیت داره که ماشین رد بشه ) که زده بود شهرداری العین ( از دبی تا العین  140 کیلومتره )
دمه گیته بودیم که همون پاترول برگشت دیدم بله ماله ارتش وقتی رسیدن به ما تعجب از تو چشماشون معلوم بود که پلیس دبی توی ماشین شخصی  یه جوون تو العین چیکار میکنه وقتی بهشون توضیح دادیم امدن که کمک کنن وقتی پلیس ازشون پرسید شما که اینجا مقر ندارید اینجا چه میکنید ؟ گفت که دیشب تو صحرا مانور داشتن به صورت واقعی یعنی تیر و بمب و خمپاره و..........
(شب قبل ما دو و سه تا منور تو آسمون دیدیم که اول میخواستم برم سمتش که ظاهرا شانس آوردم خاموش شد وگرنه دشمن فرضیشون واقعی میشد :) )
وقتی درامدن دوباره ما افتادیم پشتشون تا دم گیت رفتیم صبر کردیم تا با بیسیم اجازه ورود به العین رو بگیرن 
اجازه رو که گرفتن آژیر کشان تو خیابونی که 80 حداکثر سرعت بود 140 تا مارو اسکورت میکرد تا دبی
 ساعت 9 مثل جنازه رسیدیم خونه ( خوبه تو راه زنگ زدم شرکت مرخصی گرفتم )

No comments:

Post a Comment